طفلی به نام شادی،
دیریست گمشده ست
با چشمهای روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما :
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
شفیعی کدکنی
جرج گفت:خدا چاق و قد کوتاهه.
نیک گفت:نخیرم.لاغر و درازه.
لن گفت:یه ریش سفید بلند داره.
جان گفت:نه.صورتش سه تیغه س.
ویل گفت:سیاه پوسته.باب گفت:سفید پوسته.
رونداروز گفت:دختره.
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود،
به هیچ کدومشون نشون ندادم.
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند.
حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود،
به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.
ادامه مطلب ...